سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

ياد گرفتن اسم علي توسط سيد علي- قاشق بدست گرفتن

علي از پنج شنبه ياد گرفته اسم خودشو بگه و مدام ميگه علي. پسر مامان از چهارشنبه اصرار داره خودش قاشق بدست بگيره و غذا بخوره و من پنج شنبه تصميم گرفتم به حس استقلا طلبي پسري احترام بذارم برا همين يه پارچه انداختم زيرش و گذاشتم هر چقدر مي خواد ريخت و پاش كنه .علي هم اول غذا خوردن خودش قاشقو ميگيره و بعد از تلاش هاي مكرر كه غذاهاي كمي رئ به دهان مي تونه ببره ،گرسنگي بر اون چيره ميشه و در نهايت اجازه مي ده ما بهش غذا بديم.
30 بهمن 1390

آب

ديشب علي تشنش شده بود و خودش به باباش (تقريبا براي اولين بار گفت آب )يعني آب ميخوام.فداي اين تغييراتت بشم پسر نازم.
30 بهمن 1390

حامي مظلوم

به مناسبت رفتن خاله سهيلا اينا به ايتاليا چند وقت مهموني ودورهم جمع شدنا رونق گرفته.جمعه دو هفته قبل هم ماما وبابا همه رو دعوت كرده بودن.آخر شب كه مهمونا رفته بودن و خودمونا بوديم اميرعلي و حسن داشتن بازي مي كردن كه حسن سوار امير علي شد.بنده خدا اميرعلي گريش گرفته بود ولي هيچي نمي گفت ،به جاش اين وسط سيد علي عصباني شده بود و حسن رو دعواكرد و يه اسباب بازي كه دستش بودوپرت كرد طرف حسن . خدا اين حامي مظلوم رو حفظ كنه.  الهي آمين
29 بهمن 1390

انتظار

ديروز عصر رفتم خونه وزنگ زدم مامان عذزي و زينب بيان خونمون و شماعلي كوچولورو هم كه پيششون بودين با خودشون بيارن.كه مادر گفت هادي عليرو برده بگردونه و احتمالاً پايين تو لابي هستن و ما موقع اومدن علي رو مي ياريم.خلاصه يه ساعت بعد مادر و زينب اومدن و ديدم سما باهاشون نيستي و وقتي پرسيدم مادر گفت فكر كردم هادي علي رو اورده پيش شما. ماماني باورت ميشه داشتم سكته ميكردم يه لحظه گفتم نكنه عموت تو رو سوار ماشين كرده و برده بگردونه داشتم مي مردم هزارتا فكر ناجور اومد سراغم.زنگ زدم شركت باباييت بره دنبالت كه طبق معمول تو جلسه بود.هيچي ديگه خودم لباس پوشيدم و افتادم تو ونك پارك دنبالت گشتن و بعد از گشتن تو اين مغازه و اون مغازه بالاخره شمارو بغل عموت ...
24 بهمن 1390

مامان چی

سيد علي من تقريبا يه هفته اي ميشه كه كلمه چي رو ياد گرفته.عزيزدلم با تلفن كه صحبت ميكنه ميگه للام چي؟ قربون چي گفتنش برم. يا مدام صدام ميكنه و مي گه:ماما  ماما وقتي بهش مي گم بله ميگه چي؟ من و بابايي عاشقتيم علي
24 بهمن 1390

سوسك

ديروز صبح داشتيم آماده مي شديم بريم سركار كه يكهو يه سوسك نمي دونم از كجا اومد تو راهرو .منم شجاع اومدم با دمپايي بكشمش ،سوسكه دور علي مي چرخيد.من بدو سوسكه بدو،علي نازمم كه اولين بار بود سوسك مي ديد بدون هيچ ترسي سرجاش وايستاده بود و بدو بدوي ما رو نگاه مي كرد.
12 بهمن 1390

تصميم كبري

بالاخره من و بابايي تصميم گرفتيم علي كوچولو رو با خودمون براي حج نبريم ،هرچي فكر كرديم ديدم عقلمون بر احساس ارجحيت داره،مطمئنم خود علي هم اديت مي شد.آخه اون بنده خدا كه چيزي متوجه نمي شه .انشاءالله سالهاي بعد كه بزرگتر شد سه تايي مي بريمش،اگه خدا كمك كنه با موندن اينجا زياد اذيت نميشه چون به مامانبزرگش عادت داره (هميشه از صبح تا6عصر با مامان جونشه). خلاصه كه سخت بود ولي هم براي خودش هم براي خودمون بهتر بود كه بمونه.از اونجا هم كه تك نوه است عشق مامان بزرگ و بابا بزرگشه وبه جرات مي تونم بگم از دو تا پسرشون علي رو بيشتر دوست دارن.  
8 بهمن 1390

كمك علي به مامانش

ديروز از صبح كه پا شدم شروع كردم به تميزكاري آخه براي شام مهمون داشتم خاله بابايي و خونوادشون و مادراينا تقريباً14 نفر با ما مي شدن،خلاصه كه علي نازم هم سنگ تمام گذاشت و تو مه كاره كمك مي كرد قربونش برم از صبح تا ميومد تو آشپزخونه آتيش بسوزونه بيرونش مي كردم.عصري كه ديگه حوصلش سر رفته بود اخماشو كرد تو هم و با جديت اومد تو آشپرخونه و رفت سراغ كابينت ها (ومن حساب كا اومد دستم كه الان علي عصباني و نبايد بهش چيزي بگم).
1 بهمن 1390
1